معنی فرزند ذکور

حل جدول

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

ذکور

ذکور. [ذُ] (ع اِ) ج ِ ذَکر. مردان. نران. نرینگان. ذکوره. ذِکار. ذِکارَه. ذُکران. ذِکَرَه. مقابل اناث: اولاد ذکور، پسران:
برّ تو بر تن وضیع و شریف
مهر تو در دل اناث و ذکور.
مسعودسعد.
از تو نوشند از ذکور و از اناث
بی دریغی در عطاها مستغاث.
مولوی.
اگر ببودی مرآت درلباس ذکور
ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان.
سلمان ساوجی.
|| ذکورالبقل، تره که دراز و سطبر باشد. بقول درشت و تلخ. || تره که ناپخته نتوان خوردن، مقابل احرارالبقول. || ذکور عشب، درشت و غلیظ و خشنها از گیاه. تره های سخت و زفت: قیل هو [ای عضرس] من اجناس الخطمی و قیل هو من ذکورالبقل. (تذکره ٔ ضریر انطاکی). || ذکورالأسمیه؛ باران که سرما و سیل آرد. || ذکور نخل، خرمابنان بی ثمر. || ذکور حق. ج ِ ذکرالحق، چکها، صکها. صکوک. ذکور حقوق. || ذکورالطیب، ذِکارهالطیب و ذکورهالطیب، یعنی عطرها و خوشبویها که جامه رنگین نکنند و از این روی مردان نیز توانند آن را بکار بردن. || شعوری گوید: آهن دمشقی را گویند.

ذکور. [ذَ] (ع ص) یادگیر. باحافظه. با ذاکره. نیکو یادگیرنده. ذکیر. نیکو به یاد دارنده. صاحب ذاکره ٔ قوی. نیکو ذاکره: ان کنت کذوباً فکن ذکوراً. و در الجماهر بیرونی این مثل را بدینگونه آورده است: اذا اردت ان تکذب فکن ذکوراً و لا تستشهد بحی ّ حاضر، یردّه علیک و اقصد فیهاالموتی فأنه غیب علی الابد. (الجماهر ص 105). || آهن پولاد و نیکو.


فرزند

فرزند. [ف َ زَ] (اِ) ولد. نسل. (یادداشت به خطمؤلف). پسر و دختر هر دو را گویند. (آنندراج). نسل. (از منتهی الارب). در پهلوی فْرَزَنْد است و در پارسی باستان فرزئینتی غالباً به پسر و گاه به دختر اطلاق شده است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
بوشکور.
سلمیه همه فرزندان هاشمند و مغان همه فرزندان امیه اند. (حدود العالم).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسایی.
جهاندار فرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه.
فردوسی.
که از ما دو فرزند کشور که راست ؟
همان گنج با تخت و افسر که راست ؟
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یکباره گواهی.
منوچهری.
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال ماندن چون توانیم.
فخرالدین اسعد.
ما را فرزندان کاری دررسیده اند. (تاریخ بیهقی).کار فرزندان این امیر در برگرفت. (تاریخ بیهقی). امیر محمود چند مشرف داشت به این فرزندش بودند پیوسته. (تاریخ بیهقی).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست با جان نبرد.
اسدی.
نهم گویی از بهر فرزند چیز
مبر غم که چیزش بود بی تو نیز.
اسدی.
تو را داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست.
اسدی.
فرزند جز کریم نباشد به خوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد.
ناصرخسرو.
صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل.
ناصرخسرو.
ملکان ترک و روم و عجم از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون. (نوروزنامه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و... در میان آید. (کلیله و دمنه). چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه). و قوت حرکت در فرزند پدید آید. (کلیله و دمنه).
سالها باید آنکه مادر دهر
زاید از صلب تو چو من فرزند.
خاقانی.
آری آتش اجل و باغ ببر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید.
خاقانی.
از جمله ٔ صدهزار فرزند
فرزند نجیب آدم آمد.
خاقانی.
همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال. (گلستان).
- فرزند آب، کنایه از حیوانات آبی باشد. (برهان).
- || حباب را نیز گویند و آن شیشه مانندی است که وقت باریدن باران به روی آب به هم رسد. (برهان).
- فرزند آفتاب، کنایت از لعل و یاقوت و جواهر کانی باشد. (برهان).
- فرزند بستن، نشاندن یا خواباندن فرزند را در مهد. (از آنندراج). کنایت از پرورش فرزند است:
ز دور مهد این گردون اخضر
نبسته عشق فرزندی خلف تر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- فرزند بکر، نخستین فرزند. (ناظم الاطباء).
- || سبزی همیشه سبز. (ناظم الاطباء).
- فرزند خاور، کنایت از آفتاب جهانتاب است. (آنندراج) (برهان).
- فرزندخوار، مادری که فرزند خود را خورد و این ترکیب کنایت از جهان و روزگار است:
ای مادر فرزندخوار، ای بیقرار ای بیمدار
احسان تو ناپایدار، ای سربه سر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار، افعال سرتاسر جفا.
ناصرخسرو (مقدمه ٔ دیوان ص عز).
- فرزندخوانده، آنکه دیگری او را به فرزندی پذیرد.
- فرزندزاده، نوه. فرزند فرزند.
- فرزند زن، فرزندی که همراه زن آید. (آنندراج). فرزندی که زن از شوهر پیشین خود دارد.
- فرزند زنا؛ حرامزاده. خشوک. (ناظم الاطباء).
- فرزندوار؛ مانند فرزند. فرزندخوانده.
- || به کنایت به معنی عزیز و گرامی باشد:
بدارمت بی رنج فرزندوار
به گیتی تو مانی ز من یادگار.
فردوسی.
|| کودک شیرخوار. (یادداشت به خط مؤلف). بچه. طفل. کودک. (ناظم الاطباء):
چنین است کردار این چرخ پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر.
فردوسی.

فرهنگ معین

ذکور

(ذُ) [ع.] (اِ.) جِ ذکر؛ مردان، نران.

کلمات بیگانه به فارسی

ذکور

مردها

فرهنگ عمید

ذکور

=ذَکَر

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ذکور

مردها

فرهنگ فارسی هوشیار

ذکور

یاد گیر، با حافظه، نیکو بیاد دارنده پسران، مردان

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

معادل ابجد

فرزند ذکور

1267

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری